داستان
پدربزرگ پير تصميم گرفت تا با پسر و عروس و نوه چهارساله خود زندگي كند ، دستان پدربزرگ ميلرزيد و چشمانش خوب نمي ديد و به سختي ميتوانست راه برود . شبي هنگام شام خوردن ليوان از دست پدربزرگ رها شد و پس از برخورد با بشقاب آنرا شكست و بر زمين افتاد و غذاي پدربزرگ مقداريش روي ميز و قدري هم بر كف اطاق ريخت . پسر و عروسش از اين كثيف كاري پيرمرد ناراحت شدند . بايد درباره پدربزرگ كاري بكنند و گرنه ...........................



سلام دوستان من دانشجوی رشته روانشناسی هستم این وبلاگ را ساختم در جهت آشنایی شما از دنیای روانشناسی . خوش آمدید و امیدوارم لذت ببرید.